۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

درد

پنجره ی"مهتابی" را بسته ام چرا که نميخواهم زاريها را بشنوم با اين همه، از پس ديوارهاي خاکستر هيچ به جز زاري نميتوان شنيد «فرشته»گاني که آواز بخوانند انگشت شمارند سگاني که بلايند انگشت شمارند هزار «ساز» در کف من ميگنجد اما زاري سگي سترگ است اما زاري فرشته يي سترگ است زاري سازي سترگ است زاري «باد»را به سر نيزه زخم ميزند و به جز زاري هيچ نميتوان شنيد فدريكو گارسيا «لورکا»

هیچ نظری موجود نیست: