//هرساعتی که میگذرد
صدهابرگ میریزد
دههاپرستو کوچ میکنند
تا دقایقی دیگر
پیادهروها ازرفتوآمدخالی میشود
بزودی من هم قهوهام راسرمیکشم
کتابم رامیبندم
ودرحالیکه به فصل بعدی داستان
فکرمیکنم
قدمزنان ازاین شهرمیروم
میترسم باد دوباره حرف تو را
به میان آورد
یاصدای خشخشی که پشت سرم میشنوم
تاابد دنبالم کند
اینروزها هرکس ازکنارم ردمیشود
مرارابهخاطر فراموشکاریام
سرزنش می کند
آخرهیچ مردی دوست نداردآنقدر
منتظربماند
که زمینِ زیرپایش زردشود
حتی اگراسم زنی که بااوقرارگذاشته
پاییزباشد........
نازنین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر