۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

بی قراری

بی قرارم در خوابهایم صدای گریه کودکان تازه به دنیا آمده را می شنوم و در بیداری صدای مویه آدمیان بر مرگ عزیزانشان بی قرارم چشمهای من پا به پای رفتنم این پا و آن پا می کنند و دستهایم وامانده میان نوشتن و ننوشتن می تابند بی قرارم از وقتی که صدای تو از گوشه رویاهایم آمد و لحظه ها حضور تو را به بازی گرفتند بی قرار....بی قرارم!

هیچ نظری موجود نیست: