۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

تو می آیی

تو می آیی...خواب هایم را می تکانم تو ظاهر می شوی...با آن چشمان کهربایی...و آن لباس...و باز هم با همان نگاه سنگین...حضورت پر رنگ است!آن قدر که با پاک کن مارک دار هم پاک نشوی....هلت می دهم تکان نمی خوری....شاید هم...تو مرا تکان می دهی و من تکان نمی خورم...نگاه بی انتهایت را در همه چیز فرو می کنی حتی در من...!نگاهت از وجودم تراوش می کند...حتی فنجان چای را هم بلند می کند...نه ...نگاهت را نمی گویم...دست هایی را می گویمکه حتی نمی دانم چگونه بودند...بوی گل یاس می دهند....نه... شاید هم بوی اقاقیا!دوباره از صافی ذهن می گذرانمشان...نه دست هایت را نمی گویم...خواب هایم را می گویم که تو پا برهنه وسطشان می دوی و به همه چیز زل می زنی ومن در حسرت یک لحظه ی تو...دستهای ترسیده ام را زیر بالش پنهان می کنم...و تو شاید بروی......با آن چشمان...و ان لباس دوست داشتنی...اما با همان نگاه سنگین!!!!!!

هیچ نظری موجود نیست: