۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

شعری ناتمام

ای کاش دفترم را در روشنی آب شسته بودی و‌ای کاش قلمم را در کنار آینه شکسته بودی تا دستانم ننویسند همه آن‌ تاریک واژگان را ای کاش آدمی‌ شبها را به نظارهٔ ماهی‌ مینشست که رویش قدم نگذاشته بود و موسیقی‌‌اش آوای پرستویی بود در آغاز کوچ خویش ای کاش تمامی‌ قصه‌ها را گوشهایش نمی‌‌شنید و تمامی‌ رنگها را به دست خویش نمی‌‌ساخت تا شاید هنوز لذت کشف یک تازه رنگ را در می‌‌یافت...

هیچ نظری موجود نیست: